در حال بارگذاری ...

روایتِ ناتمامِ مرگ

نگاهی به نمایش «همیشه باید طرف مُرده رو گرفت» نوشته حسن رضایی و کاری از محسن حلوایی

قاسم تنگسیرنژاد؛ «در قصه ها، در دنیاهایی که واردشان می شویم، رنج، سردرگمی، تیرگی، تنش و خشم وجود دارد. قتل و انواع چیزهای دیگر وجود دارد. ولی لزومی ندارد که فیلم‌ساز رنج بکشد تا بتواند رنج را «نمایش» دهد. می توانی آن را نمایش دهی، شرایط انسانی، کشمکش و تضاد را نمایش دهی، ولی لازم نیست خودت متحمل رنج آن شوی. آن را طراحی می کنی و درگیرش نمی شوی. بگذار شخصیت های تو رنج بکشند.» دیوید لینچ نمایش «همیشه باید طرف مرده رو گرفت» اقتباسی است از داستان «وقایع نگاری یک مرگ از پیش اعلام شده» نوشته گابریل گارسیا مارکز راجع به ماجرایی است « در یک روستای کوچک در نزدیکی دریای کاراییب و در یک منطقه دور افتاده در کلمبیا که بایاردو سان رومان ثروتمند و تازه‌وارد، با آنخِلا بیکاریو ازدواج می‌کند و پس‌از جشن، تازه عروس و داماد به خانه جدیدشان می‌روند.

در شب زفاف بایارد متوجه می‌شود که نو عروس او باکره نبوده بعد از آنکه داماد از این موضوع آگاه می‌شود به همراه همسرش به خانه پدری او می‌روند و جریان را به اطلاع آن‌ها می‌رساند. آنخلا، گناهکار را جوانی به نام سانتیاگو ناصار معرفی می‌کند که از همسایه‌های خانواده بیکاریو در روستا می‌باشد. برادرهای انخلا پدرو و پابلو آماده دفاع از آبروی خانواده می‌شوند. آن‌ها به اکثر اهالی روستا اعلام می‌کنند (برای رهایی از این شرمندگی) بطور یقین سانتیاگو را خواهند کشت؛ ولی در آن لحظه هیچ‌کس اقدام مؤثری برای جلوگیری از کشتن سانتیگو انجام نمی‌دهد چون بسیاری از روستاییان حرفهای برادران بیکاریو را جدی نگرفتند و عده‌ای هم خیال می‌کردند که سانتیاگو در جریان موضوع است به هر حال دو برادر به سمت خانه سانتیاگو می‌روند و او را در کنار در ورودی خانه خودش با چاقو به قتل می‌رسانند در جلوی مردمی که فقط نظاره گر ماجرا بودند یا نخواستند کاری کنند یا نتوانستند جلوگیری کنند.»1 داستانِ مارکز، روایت خلاقانه کشته شدن یک روستایی دورگه است به جرم اثبات نشده هتک حرمت خواهری است که چند ساعت پس از ازدواج به خانه بازگردانده می شود.

تهدید به اعاده حیثیت، موضوعی که همه آن را شنیده‌اند اما هیچ کس باورش ندارد و برادران تهدیدکننده را جدی نمی گیرد. این سبب می شود تا «سانتیاگو ناصر» به قتل برسد. نویسنده در این اثر مستقیما سراغ اصل موضوع می رود، در همان جملات نخست تکلیف مخاطب را روشن می کند که قرار نیست در تعلیق مرگ یا نجات شخصیت اصلی باشد؛ بنابراین چنین آغاز می کند: «سانتیاگو ناصر، روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج و نیم از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود.» جهان داستان، روستایی است بر کناره کارائیب با ویژگی های عام همه روستاهای جهان و چند ویژگی خاص. در آنجا مثل همه روستاهای دیگر همدیگر را می شناسند، تا اندازه زیادی به خرافات و آیین های مختلف پایبندند، از جامعه ای مردسالار و زن ستیز با تعصبات خاص بهره مندند.

ساکنان این روستا چند سالی است در حسرت آمدن اسقف به روستای شان هستند و برای همین، احتمال پیاده شدنش در ساحل روستا، آنان را به آذین بندی خیابان‌ها و برگزاری مراسم استقبال ترغیب می کند. داستان تصویری است واضح از جامعه ای مرد سالار با زنانی محبوس در میان دیوار های بلند با حرف های کشدار و مملو از گزاره های معنایی پنهان و کنایه آمیز با سویه های تاریک و مبهم موجود در دل شان که بسیاری از آن ها هنوز بر زبان نیامده است. زنان در این اثر راوی مرگ، اندوه، تنهایی و رنجاند. رنجی شکننده، ابدی و تکرار شونده. جهان معنایی اثر آن چنان اندوهناک و سهمگین است که سنگینی اش بر روی شانه های اثر به شکلی کاملا شفاف حس می‌شود. حسن رضایی با اقباسی کامل و نعل به نعل از داستان مارکز، آن قدر به پیش می رود که - حتی - به فرمت نمایشنامه نیز نمی رسد و تماشاگرش را بیش از آنکه با یک نمایشنامه روبرو کند با یک داستان روبرو می سازد و همین جا اولین و بزرگترین نقطه تاریک این نمایش است. در این هنگام است که تمام بارِ به تصویر کشیدن امر دراماتیک بر شانه های کارگردان می نشیند و او با توسل به انبوهی از نشانه ها و تصاویر گسترده و مبهم دست به کار می شود تا – شاید - بتواند داستان خود را به تصویر بکشد. طراحی صحنه این اثر با آن نقاشی‌های نقش بسته بر دیوار های خانه که بیش از هر چیز یادآور تابلوی «سر قربانیان شکنجه شده» ی تئودور ژریکو و برخی از آثار سالوادور دالی هست، فضای دهشتناک و خفقان آور آدم های داستان را به می نمایاند.

گرچه آن قدر پر ازدحام است که تماشاگر برای  درک و دریافت نقاشی ها، تصاویر و المان ها به زمان نسبتا طولانی نیازمند بود. هجوم پر سرعت کلمات، تصاویر، نشانه ها و بر هم زدن کانون دید تماشاگر آن چنان زیاد می شود که به جای تامل و تفکر به آَشفتگی و سردرگمی منتج می گردد. مخاطب در بسیاری از لحظات نمایش آرزو داشت دکمه توقف نمایش را بزند تا اندکی از درد بی امان هجوم این نشانه ها و کلماتِ انبوه بکاهد، آن ها را بفهمد و دوباره نمایش را play  کند! این آرزوی بیهوده همان امر غیرممکن در تئاتر هست که مخاطب - بر خلاف سینما - قدرت توقف به وقوع پیوستن اتفاقات روی صحنه را ندارد. کارگردان با علم به این ویژگی ذاتی تئاتر، دست به این کار زده است.

کار تا جایی ادامه دارد که این آشفتگی حتی با موسیقی بسیار زیبا، درست و اثرگذار نمایش نیز جبران نمی شود و بسیاری از تماشاگران به جای همراهی با کاراکترها و اثر، آن را رها می کنند. به زعم دیوید لینچ «موسیقی باید با تصویر هماهنگ شود و آن را ارتقا دهد. نمی توانی چیزی را روی تصویر بیندازی و انتظار داشته باشی نتیجه دهد، حتی اگر آن چیز آواز های همیشه دلخواهت باشد.»2 گرچه امر فضاسازی در اثر محسن حلوایی تا حدود زیادی بر عهده موسیقی و طراحی صحنه بود اما این آشفتگی باعث عدم توفیق آنها شد. انسجام همه عناصر نمایشی حلقه مفقوده این نمایش بود که نتوانست در یک مسیر نظام مند ارائه شود. بازیگران با ارائه یک بازی کاملا یک نواخت و مونوتن، نتوانستند به توفیق اثر کمک کنند. البته این همان چیزی بود که کارگردان از آن ها خواسته بود. با وجود این، تلاش لیلا ناظمی در ارائه یک بازی متنوع و درست، قابل تقدیر است. بدون شک کارگردان با دقت بیشتر در ارائه تصاویر و نظم دهی صحیح به نشانه ها می توانست این احساس سردرگمی به لذت تبدیل کند و داستان خود را به درستی «روایت» کند. محسن حلوایی بیش از آنکه تماشاگرش را با رنج کاراکترهای نمایشش همراه کند خود و مخاطبش را دچار رنج می کند. نمایش «همیشه باید طرف مُرده رو گرفت» روایت ناتمام و عقیم مرگ است. روایتی که می توانست بسیار موفق باشد.

 

پی نوشت: 1-ویکی پدیا

2-صد ماهی بزرگ، دیوید لینچ ترجمه علی ظفر قهرمانی نشر بیدگل




نظرات کاربران