در حال بارگذاری ...
یادداشتی بر تئاتر تازۀ پیمان زند

«حسنک کجایی»خیانت و همدستی با قاتل است

داستانی که سعی می کند تلخی ماجرا را با لودگی و چند تا رقص و برف شادی و شب تولد بپوشاند اما در هر دو طرف ناکام است هم در قسمت تراژیک و تلخ و هم در قسمت طنز. بیشتر یک خیانت و یک همدستی با قاتل است تا یک هنری که می توانست آگاهی بخش و قدمی در راه درمان واقعی یکی از دردهای بشری باشد.

مهشید حاجتی؛ چرا ما به عمق نمی رویم و سرگردان در سطح مانده ایم؟چرا این همه اسیر هیجان و تب و تاب هستیم و این همه را که زیر این غبار و هیاهو وجود دارد و دقیقا خود زندگیست نمی بینیم. چرا تئاتر «حسنک کجایی» را مخاطبین پسندیده اند؟ اولین و بهترین دلیل همان در سطح ماندن و هیجانی بودن اثر و پوشاندن تمام نواقص کار با حسِّ نوستالژیک کودکانه است. کارگردان به سراغ موضوعی می رود که اتفاقا جذاب است؛ قتل های ناموسی و اتفاقا فاجعه است و دردناک. اما از سر اتفاق و هیجان نمی توان به این موضوع بسیار مهم پرداخت و با آب و رنگ و لعاب به تصویرش کشید و قضیه را سرهم بندی کرد و اتفاقا تماشاچی را با احساس لودگی و ایجاد حس نوستالژیک به بیرون فرستاد. مگر می توان ماجرای اصلی قتل را که اتفاقا بسیار تکراریست اما مساله ای بسیار مهم است، چون پوست یک گردو شکست و مغز اصلی ماجرا را که یک فاجعه‌ی بشریست‌ با کلی مزه های لوکس امروزی و‌ های و هوی تبلیغاتی و همان هیجان‌زدگی و نوستالژی به دور انداخت.

این نمایش می توانست مواجهه باشد, می توانست قصه ای باشد از یک رنج, از یک فاجعه بشری که تماشاگر را درگیر این رنج و مواجهه به خانه بکشاند و از او بخواهد که به این فاجعه بیندیشد و از این درد رهایش نکند اما تماشاگر این کار، چنان سرسری از سر بازسازی خاطرات کتاب دبستان و کودکی اش بیرون می آید که انگار نه انگار زنی کشته شده است. آن هم بی گناه/آیا قصه شک و تردید و بدبینی اینقدر ساده و سردستی و اینقدر راحت است که اینهمه ساده از آن می گذریم؟!

من در این یادداشت به نکات کارگردانی و طراحی صحنه و دیالوگ های رها شده و جمله هایی که اول نمایش به زبان می آیند و بعد رها می شوند و گم می شوند، نمی پردازم بلکه به این حس هیجان‌زدگی و نوستالژیک که با خلق شخصیت های نیمه کاره و ناقص بدون پرداخت موثر به قصه‌اشان که تنها با هیجان نوستالژیک متولد شده اند و بعد از آن دیگر هیچ پیچیدگی انسانی به آنها اضافه نمی شود می پردازم که اتفاقا این ماجرا باعث ناقص الخلقه شدن داستان اصلی هم می‌شود. از دوچرخه سرگردان در صحنه و عکس های عبدالحلیم حافظ که مثل وصله ناجوری روی دیوار روبه‌رو مانده و به درد هیچ چیزی نمی خورد تا آن عکس هایی که مدام می آیند تا چیزی بگویند و نمی توانند (مثلا می خواهیم پلیس بازی بکنیم) و بازی در بازی هایی که در حد همان بازی های بچه گانه و سردستی می مانند و از ماجرایی که علامت سوال در ذهن نمی آفریند و چالش ایجاد نمی کند هم نمی گویم اما نمی توانم از شخصیت کلیشه ای ماندانا نگویم...

زنی سلفی بگیر و به اصطلاح مدرن و غرق در شی‌شدگی را آیا قرار نیست در جای مناسب خود و استفاده درست و با پرداختی جدید و یا حتی دیالوگی جدید و یا حتی ژستی جدید قرار بدهیم, آیا کارگردان و نویسنده و.از خود سوال نکرده اند که چه چیز این شخصیت مال خودش است و چه دیالوگ و یا چه ویژگی خاصی در این ماندانا هست که در دیگر مانداناهای به تصویر کشیده شده (از زمان به وجود آمدن پدیده ای به نام سلفی) وجود ندارد؟ نکته مهم دیگر این که آیا مردان سلفی نمی گیرند؟ آیا مردان غرق در شی‌شدگی نیستند؟! آیا قرار است در عصری که همه برای برابری و شناسایی کلیشه های جنسیتی گام برداشته اند ما همچنان با رنگ و لعاب کلیشه‌ای به طرح قصه و داستان و شخصیت هایمان بپردازیم ؟! نمی توانم از شخصیت زن کازرونی, خانم آقای هاشمی که خودش اعتراض دارد (این اعتراض یکی از نکات مثبت کار بود )که من خودم اسم دارم و من را به اسم خودم صدا بزنید نگویم. آیا در خلق این شخصیت دقت لازم را داشته اید که توهینی به هیچ قومیتی نداشته باشید؟! یا باز هم جنبه طنز ماجرا بر همه ملاحظاتی که باید داشته باشیم چیره شده است؟! از«کبری» که قربانی خشونت شده چه حرف مهمی به زبان آورده اید؟ او که باید محور اصلی داستان باشد را هم قربانی درد قاتل کرده اید و با عدم پرداخت درست و عمیق به شخصیتش دو بار در واقع او را قربانی کرده اید.

داستان مرگ یک زن است؛ آنهم ناعادلانه, موضوعی که به شدت در زیر پوست خیلی از نقاط جهان اتفاق می افتد و تکرار می شود را باید با حساسیت و پژوهش بیشتری به تصویر بکشانیم. در این اثر ماجرای این بی عدالتی را به طرز عجیبی با دلسوزی و سعی در توجیه و با گریه و آه و اشک «حسنک» آن گونه به خورد مخاطب می دهیم که بله شاید بتوان به او حق داد و تنها با جملاتی شبیه این که کاش برنگشته بودم یا پنهان نشده بودم یا طبق معمول مثلا قرص هارا جا نگذاشته بودم یعنی کاش هایی که همه در سطح شناورند و هیچ راه درمانی و یا پیشگیری از این قتل نیستند, حسرتی را تزریق می کنیم که این حسرت و این کاش های سطحی ما را از آن اتفاق مهم انسانی که گفتگو و منظور همان گفتگو در ارتباط های انسانی ست دور می کند و راه حلی ارائه می دهیم که به هیچ وجه درمانی برای پدیده بدبینی نیست و هیچ مانعی بر سر این چرخه معیوب ایجاد نمی کنیم.

برای من عبدالحلیم حافظ, کانال بحرین و کویت, رادیو, کفش قرمز, عروسک, چمدان, کیف قرمز... فقط تکرار مکررات بود و نتوانست روی این همه آشفتگی و عدم تحلیل های روانشناختی اثر را بپوشاند, اینها قرص های مسکنی بودند که برای مخاطبی مثل من که سعی می کنم هیجان‌زده و شتابزده به تماشای هیچ اثری ننشینم و زندگی را بر این اساس نگاه نکنم به کار نمی‌آید. بله زندگی نیاز به مسکن دارد اما بجا و چه بسا گاهی لازم است برای بعضی دردها هیچ مسکنی تجویز نکنیم تا ریشه درد را پیدا کنیم. قتل های ناموسی در هیچ قاب عکس و شب تولد و لودگی و رقص نمی تواند و نباید رنگ ببازد و توجیه شود. باز هم تاکید می کنم که ما به هیچ وجه حق نداریم در مسائل فاجعه بار انسانی مسکن پیشنهاد بدهیم و امید به رهایی و التیام را به وجود بیاوریم. ما باید در پرداخت به این نکات چنان هوشمندانه زهر این ماجرا را در رگ و قلب و مغز مخاطبین بریزیم که تماشاگر هیچوقت امید رهایی پیدا نکند مگر این که قدمی در راه توقف این فاجعه بردارد.

داستانی که بیشتر در تب و تاب و هیجان استفاده از اِلمان های نوستالژی کتاب های دبستان و خاطرات است تا استفاده بجا و مناسب و درست, داستانی که سعی می کند تلخی ماجرا را با لودگی و چند تا رقص و برف شادی و شب تولد بپوشاند اما در هر دو طرف ناکام است هم در قسمت تراژیک و تلخ و هم در قسمت طنز. بیشتر یک خیانت و یک همدستی با قاتل است تا یک هنری که می توانست آگاهی بخش و قدمی در راه درمان واقعی یکی از دردهای بشری باشد.




نظرات کاربران (1)