شش قطعه در تاکید بر پیوند عمیق تئاتر و جامعة انسانی
تئاتر از این جهت حائز اهمیت است که به طور هم زمان ادبیات و تصویر را در اختیار میگیرد. چیزی بین حضور و غیاب. عمل «دیدن» در حضور اتفاق میافتد و نوشتن نمایشنامه در غیاب. اما غیابی که با حضور به تکامل میرسد، نه مانند داستان که از حضور به غیاب منتهی میشود.
قاسم تنگسیرنژاد؛ 1.»در هر حال، اجتماع همدلی را که من به آن نیاز دارم، الزامهای مادی و محدودیتهایی را که هر انسانی و هر دلی به آن محتاج است در تئاتر مییابم. در تنهایی، هنرمند فرمانروا است اما بر تختگاهی تهی. در تئاتر فرمانروایی هنرمند ممکن نیست. آنچه میخواهد بکند بستگی به دیگران دارد. کارگردان نیاز به هنرپیشه دارد و هنرپیشه نیاز به کارگردان. در اینجا هر کدام از ما وابسته به دیگری هستیم، بی آنکه آزادیمان را از دست بدهیم. آیا این تقریباً طرح آرمانی جامعه آینده نیست؟»(آلبر کامو)
2. اریک بنتلی در تعریف تئاتر میگوید «الف» (بازیگر) به جای «ب» (شخصیت) در حالی که «ج» (تماشاگر) آن را تماشا میکند. با چنین تعریفی وجود تئاتر بدون تماشاگر قابل تصور نیست. از طرفی هر آنچه ما انجام میدهیم در درون ساختارهای اجتماعی صورت میگیرد، بنابراین عمل دراماتیک از این ساختارها تاثیر میپذیرد و از آنها خارج نیست. در این جریان تاثیر و تاثر، سوژه مورد نظر «انسان» است. این اصلیترین و قدرتمندترین پیوند تئاتر و انسان است. به بیانی دیگر جهان نمایش عالم به اشتراکگذاری تجربههای زیسته ما/دیگری است. در چنین جهانی انسان تجربههایی را انجام خواهد داد که جزء تجربههای زیسته او محسوب میشوند/ نمیشوند. این پارادوکس در ذات تئاتر نهفته بوده، از دنیای دراماتیک به عالم ذهنی تماشاگر/انسان منتقل شده و همواره در جهان زیسته وی باقی خواهد ماند. تماشاگر بهنوعی با دیدن نمایش دست به تجربهای میزند– تجربهای غیرمستقیم- در حالی که در حقیقت آن عمل را –عمل دراماتیک– مرتکب نشده است. از طرفی این تجربه غیر مستقیم چنان میتواند بر زندگی او تاثیر بگذارد که گویی شخصا بدان دست یافته است. دستیابی به چنین لذتی غایتی است که مدنظر ارسطو بود. کاتارسیس (پالایش روحی).
3. وجه «زندهبودن» تئاتر باعث ایجاد توهّم جهان واقعی میشود. عنصر زمان از دست انسان خارج میشود و او با جریان سیال نمایش همراه میشود. این ساحتی ادبی – تصویری از زندگی انسان است. تئاتر از این جهت حائز اهمیت است که به طور هم زمان ادبیات و تصویر را در اختیار میگیرد. چیزی بین حضور و غیاب. عمل «دیدن» در حضور اتفاق میافتد و نوشتن نمایشنامه در غیاب. اما غیابی که با حضور به تکامل میرسد، نه مانند داستان که از حضور به غیاب منتهی میشود. بدین ترتیب نمایشنامه متنی ادبی هست/نیست. -به راستی چنین تناقضی به زندگی واقعی آدمی شبیه نیست؟ -در این بین عنصر «بازی» از اهمیتی دو چندان برخوردار است، چه آنکه گفته میشود همه ما در زندگی روزمره همواره نقشهای مختلفی را پذیرفته و آنها را بازی میکنیم. بدین ترتیب نمایش ذاتا کنشی اجتماعی است. به زعم مانفرد براون اک « هنر تئاتر بازتاب یک رابطه دیالکتیک میان بازی و مشاهده است. پایه اصلی دستگاه تئاتری، قراردادی است میان طرفین که متعهد پذیرش این رابطه میشوند.» به همین خاطر شاهدیم در زمانی کوتاه یکی نقش بازیگر و دیگری نقش تماشاگر را میپذیرد و تا زمان وجود چنین تعهدی تئاتر امکان اجرا/بودن مییابد. علاوه بر این تماشاگر هنگامی که خود را در جمع سایر تماشاگران میبیند، از تجربه دراماتیک، لذت «بیشتری» میبرد. چه بسا هنگامی که با کمدی مواجه میشود، به سبب خنده دیگران بیشتر میخندد و در مواجهه با تراژدی بدین خاطر که دیگران هم اشک میریزند بیمهابا میگرید. این اشتراکگذاری همان ذات اجتماعی انسانهاست که بدون حضور یکدیگر قادر به زندگی نیستند.
4. بهزعم توماس مان «هنرمند باید غیر آدمی زاد و فوق بشر باشد؛ او باید فوق العاده از انسانیت فاصله بگیرد؛ او صرفاً در چنین شرایطی خواهد توانست، یا بهتر است بگویم «وسوسه» خواهد شد که آن را [یعنی انسانیت را] به نحو موثر بازنمایاند، بنمایاند و تصویر کند ... او همین که به انسانبودن خویش بازگردد و احساسات را آغاز کند، کارش تمام است.» متاسفانه، گاهی این مفهوم به طور غلط به کنارهگیری هنرمند از اجتماع تعبیر شده و به تحمیل چنین وضعیتی منجر گردیده است. اما در حقیقت هنرمند پس از عروج از دنیای اطراف به دنیای شخصی، با الهام از اجتماع پیرامونش، دست به خلق اثر هنری میزند و هنگامی که به جامعه باز میگردد، اثری شگرف برای هم نوعانش به ارمغان آورده است. در اینجا هم میبینیم جدایی هنرمند، مخصوصا تئاتر از جامعه غیر ممکن است. چرا که هنر با عرضه به مخاطب پا به هستی میگذارد. باری تفاوت عمده تئاتر با دیگر هنرها این است که بدون وجود تماشاگر اصلا هستی ندارد. این مسئله بیش از هر چیز گویای پیوند عمیق تئاتر و جامعه انسانی است.
5. در یک نگرش تاریخی میبینیم پس از رنسانس و سقوط قهرمانان از آسمانها به زمین، شخصیتهای نمایشی از خدایان به انسانهای معمولی تبدیل شدند. در قرن نوزدهم تئاتر رئالیسم پا به عرصه وجود گذاشت و بر لزوم برخاستن قهرمان نمایشها از دل مردم عادی تاکید کرد. این رویداد، گام بزرگی در نزدیکترکردن تئاتر و انسان بود. تماشاگران بیش از پیش خود را در نمایش سهیم دیدند و هجوم افراد عادی جوامع – و نه صرفا اشرافزادگان و متمولان - به سالنهای نمایشی آغاز شد. تئاتر که از دل مردم –آیینها- برخاسته بود به جایگاه اصلیاش بازگشت. دقیقا به قلب جوامع انسانی.
6. جهان معاصر با وقوع دو جنگ جهانی و پرتاب انسان به دوران وحشت، تنهایی و انزوا آغاز گردید. ناگفته پیداست، جهان نمایشی هم بدینسو کشیده شد و فقدان امنیت، ترس، دلهره و مرگ به صحنهها راه پیدا کرد. از طرفی با ورود تکنولوژی به زندگی بشر، او بیش از پیش به سمت فردیت، انزوا و حتی خودکشی رفت. انسان خود را محبوس کرد و ارتباطات انسانی کمتر از قبل شد. بدون شک چنین روندی بر تئاتر تاثیر گذاشت. در این هنگام هنرمندانی مانند ساموئل بکت، اوژن یونسکو و دیگران به این موضوعات دهشتناک پرداختند. تماشاگر از یک تماشاکننده منفعل به کنشگری فعال تبدیل شد. از طرفی تئاتر از هنری سرگرمکننده و مفرح به هنری استیضاحکننده و سرکش تبدیل شد. این هنر برای مقابله با هجوم تصویر و سینما دست بهکار شد و شیوه هنری پرفورمنس بهوجود آمد. البته بهنظر میرسد این جریانات جدید هنوز نتوانستهاند در دل تماشاگر جایی را پیدا کنند که سابقا تئاتر از آن بهرهمند بود. در اینجاست که به اعتقاد روژهگاری «در عصری که هیاهوی رسانههای تصویری جهانی و نمایش خشونت گلادیاتورهای نوین ورزشی همه جا را پر کرده و به نوعی تداعیکننده عصر امپراتوران روم است، هنر تئاتر میتواند و باید، نقشی اساسی در تحول فکری جامعه ایفا کند تا گروههای وسیع را از تماشای مبارزات گلادیاتوری بهسوی خود کشانده، آنها را به سهم خود، در ساختن دنیای تازه و پدیدآوردن آن هدایت کند. تئاتر در عصر جدید، وسیلهای خلاقه است که میتواند انسانها را از چنگال بیماری و از خود بیگانگی برهاند. تئاتر باید به مثابه وسیلهای آگاهکننده برای پیوند بین همه انسانها و تمدنها عمل کند. تئاتر، بازی نیست؛ کشف انسان به وسیله انسان و درک وضع موجود و آینده ممکن بشری است.» این ضرورت پیوند عمیقتر تئاتر معاصر با انسان معاصر است.