بهمناسبت چهلمین روز درگذشت استاد علی غلامی؛
دیدار به قیامت آقای خوشتیپ تئاتر بوشهر
آقا معلم روحت شاد... هنوز موهایم را مثل موهایت شانه میکنم، هنوز هم دکمههای سر آستینم را باز میگذارم... هنوز هم وقتی از جلوی پایگاه هوایی رد میشوم به یادیت میافتم.
پیمان زند؛ زنگهای آخر عجیب ثانیه شماری میکردیم.همینکه صدایش را میشنیدیم بچهها کیف و کتابهایشان را جمع میکردند و گلوله میشدند سمت اتوبوسهای مدرسه و هیاش میکردند برای خانه، ولی ما پر میکشیدیم سمت سالنهای نمایش و تازه تمرین نمایشمان شروع میشد، آن موقعها مدرسه پایگاه هوایی و خصوصا دمیریان قطبی شده بود برای جشنوارههای تداتر دانشآموزی،کار هر روزمان شده بود زنگ آخر که میخورد میرفتیم توی سالن نمایش مدرسه و منتظر می ماندیم تا معلم هنرمان از شهر با موتورش از راه برسد و تمرین را شروع کنیم. نه خستگی میفهمیدیم، نه گشنگی، نه زنگ آخر، عشقمان معلم هنرمان بود و تمرینهای نمایش، همینکه صدای موتورش تو حیاط مدرسه میپیچید بچهها میدویدند و با فریاد میگفتند: «آقای غلامی اومد... آقای غلامی اومد...»
آقا معلم قدبلند و چشمهای رنگی داشت، عینهو بازیگرهای سینما، موهایش را میزد بالا و دکمه سر آستینهایش همیشه باز بود. بعدها بیاختیار مدل موهای من هم مثلش شد. اصلا عادت کرده بودم دکمههای آستینم را هم نمیبستم؛ یک جورایی فکر میکردم این استیلِ هنرمنداست.
خلاصه یک روزی آقا معلم دیر کرد، نیامد و ما معطل تو سالن و حیاط مدرسه میپلکیدیم که یکهو سر و کله آقای غلامی پیدا شد، تا نگو موتورش پنچر شده و معلوم نبود از کجا پیاده با موتور آمده بود که شِلال عرق بود، اعصابش خورد خورد و با همان قیافه همیشگی حقبهجانبش موتورش را گذاشت روی استند و یکهو اولین نفری که به چشمش خورد من بودم. با صدای بلند گفت: «چرا تمرین را شروع نکردید؟ چرا بچهها تو حیاط مدرسه ول میگردند؟ تو با این لاق درازت نتونستی تمرین را شروع کنی؟» من هم مِنمِن کنان گفتم: «آقا بخدا....متن نداشتیم، یادتون باشه دیروز متنها را بردید کپی کنید و امروز بیارید.» یکهو صدایش رفت بالاتر و گفت: «متن نباشه... (مکث) تمرین صدا میکردید... تمرین بیان می کردید... مگه یکماه دیگه جشنواره تاترندارید؟ میخواید آبروی من و مدرسه را ببرید؟ ما تازه آنموقع فهمیدم تمرین صدا هم هست تمرین بیان هم ...»
القصه، تمرین کردیم و نمایشمان رفت جشنواره تداتر دانش آموزی و انتخاب هم شد و رفتیم مقطع کشوری(رامسر تابستان 1368)
روز اعزام جلوی کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان، جنب سینما بهمن فعلی، یک مینی بوس بنز آبی رنگ ایستاده بود و یک آقایی هم به نمایندگی اداره آموزش و پرورش جلوی مینیبوس ایستاده بود و اسامی دانشآموزان گروه را میخواند و سوارشان میکرد. اسم ده نفر را که خواند گفت: «همینها کافیه، راه دوره مینیبوس جا نداره...» آقای غلامی عصبانی شد: «من نمایشم بیست تا بازیگر داره شما ده تایش را سوار کردید؟» یکیآ آقا میگفت، یکی هم آقای غلامی...
بحث بالا گرفته بود از قضای روزگار من و ایمان(برادرم) با هم در این نمایش بودیم. حالا ایمان توی مینیبوسه، من هم با ساک لباس و هزار تا خرت و پرت پایین مینیبوس، اون آقا هم لج کرده که آقای غلامی اسامی زیادی رد کرده... .
یکهو آقای غلامی گفت: «یا همه شان را سوار میکنی یا اونها هم پیاده میشوند و ما جشنواره رامسر نمیرویم. وقتی آقای غلامی را میدیدم که چطور و با چه حرارتی از بچهها دفاع میکند کیف میکردم. تازه داشتم کمکم معنی کارگردانی را میفهمیدم که همهاش میزانسندادن نیست، معرفت هم هست مرام هم هست، حمایت از گروه هم هست.
خلاصه بعد از ساعتها جنگ و مرافعه آقای غلامی پیروز شد و ما را سوار مینیبوس کردند و من و خدا بیامرز سعید حاجیوندی عزیزم از بوشهر تا خود رامسر روی یک تکصندلی نوبتی نشستیم و کلی عشق میکردیم... انگار معنی خستگی را نمیفهمیدیم...
همینطور که بچهها داشتن سوار مینیبوس میشدند یکهو نگاهم رفت سمت آقا معلم، سریع پیاده شدم و رفتم سمتش،آقا معلم دور از چشم بچهها داشت یواشکی سیگار میکشید، همینکه من را دید سیگارش را توی دستش قایم کرد و با همان ته لهجه بوشهری آبادانی که داشت گفت: «هان پیاده شدی خو؟» من هم سرم را بلند کردم و خشی انداختم توی صدایم و گفتم: «خیلی مردی...لذت بردم...»
علی غلامی خوب نگاهم کرد و با اخم گفت: «بدو برو سوار مینی بوس بشو...به تو نیومده ای حرفها.»
عشق کرده بودم حرفم را زده بودم، حالا تو ذهنم هم زده بود ها! اما بازهم برایم لذت داشت. اصلا توی ذهنزدن هایش هم خاص بود، لذت داشت چون میدانستی دوستت داره...
همینکه داشتم میرفتم سوار مینیبوس بشم، صدایم کرد گفت: «پیمانو وای به احوالتون اگر توی رامسر اجرای خوبی نکنین، جان خودتون نمی ذاروم با ای مینیبوس برگردید همهتون باید پیاده بیاین تا بوشهر...» خندیدم و به لهجه خودمونی گفتم: «اُرههههه»
گفت: «ارههه و درددددد»
هنوز مینیبوس از برج مقام رد نشده بود که بچهها از ترس آقای غلامی توی مینیبوس تمرین نمایش را شروع کردند و تا خود رامسر صدبار از اول تاآخر نمایش را گرفتند.
آقا معلم روحت شاد... هنوز موهایم را مثل موهایت شانه میکنم، هنوز هم دکمههای سر آستینم را باز میگذارم... هنوز هم وقتی از جلوی پایگاه هوایی رد میشوم به یادیت میافتم.