به مناسبت چهلمین روز درگذشت استاد علی غلامی؛
باید رفوزه شده باشی بدانی چه میگویم
سرکلاس درس ادبیات فارسی آقای بهار سؤال پرسید: «چرا به نظامی میگویند گنجوی؟» خودم را لوس کردم و برای اینکه همکلاسیهایم را بخندانم، گفتم: «شاید به این دلیل که وقتی بچه بوده مثل ترشی و مربا میگذاشتندش در گنجه درش را هم قفل میکردند!» بدون بحث از کلاس اخراجم کرد. در راهروهای مدرسه پرسه میزدم و ...
جواد متین؛ سال دوم راهنمایی رفوزه شدم. باید سال جدید هم سر همان کلاس مینشستم. جدای از اینکه پدر و مادر سرزنشم میکردند، سوژه خوبی برای تمسخر دوستان و همکلاسیها بودم. باید رفوزه شده باشی بدانی چه میگویم. اما شانس آوردم، خانوادهام به پایگاه هوایی بوشهر منتقل شدند. من به بوشهر آمدم. خدا را شکر کسی مرا این جا نمیشناخت که بداند دوساله (رفوزه) هستم و مسخرهام کند. سال جدید شروع شد و باید سر کلاس درس حاضر میشدم. درسهای تکراری حوصلهسربر. باید رفوزه شده باشی بدانی چه میگویم. یکی دو هفته از سال گذشته بود. سرکلاس درس ادبیات فارسی آقای بهار سؤال پرسید: «چرا به نظامی میگویند گنجوی؟» خودم را لوس کردم و برای اینکه همکلاسیهایم را بخندانم، گفتم: «شاید به این دلیل که وقتی بچه بوده مثل ترشی و مربا میگذاشتندش در گنجه درش را هم قفل میکردند!» بدون بحث از کلاس اخراجم کرد. در راهروهای مدرسه پرسه میزدم و از ترس مدیر و ناظم خودم را به در و دیوار میمالیدم و دنبال جایی برای پنهان شدن میگشتم. در یکی از کلاسها باز بود و سروصدای جذابی از آن بیرون میآمد. رفتم جلو. معلّم چهارشانهای وسط کلاس ایستاده بود با موهای یکدست سفید. انگار داشت برای بچهها خاطرهای تعریف میکرد. من را دید. حرفش را قطع نکرد و با دست اشاره کرد که جلو بروم. سلام گفتم. گفت: «چرا اینجایی مگر کلاس نداری؟» برایش جریان نظامی و گنجه را تعریف کردم. خندید و گفت بیا داخل بشین. از طرفی دلشوره داشتم و از سویی جذبه معلّم مرا وا میداشت تا آخر ساعت سر کلاسش بنشینم. نشستم وسط دوتا از بچهها و سؤال کردم: «این جا کلاس چه درسی است؟» گفتند «هنر!». آنجا بود که هنر مثل نیزه به جانم نشست. هنر برای من مفهوم مهربانی و عدم قضاوت پیدا کرد. هنر برایم شد «علی غلامی» کلاس هنر علی غلامی نه خوشنویسی یادمان داد و نه نقاشی. همه شاگردانش همینطورند؛ نه خطشان خوب است و نه نقاشیشان. بگو یک سیب بکشند، اگر توانستند. شرط میبندم. ولی بگو حرف بزنند. بازی کنند. عشق بورزند. زمین و زمان در صحنه را برایتان آنچنان به هم میدوزند که انگار پدر جدشان شکسپیر است. خلاصه سر کلاس معلّم هنر عروسک انگشتی میساختیم، متنی مینوشتیم و دو نیمکت را به هم میچسباندیم و نمایش عروسکی اجرا میکردیم. قصههای کتاب درسیمان را بازآفرینی میکردیم. بدون هیچ غم و غصهای مدرسه میرفتیم و به خانه برمیگشتیم. انگار تمام دنیا در همان یک ساعت کلاس هنر خلاصه میشد. با کیهان بچهها آشنایمان کرد. قصه خواندیم. قصههای صمد بهرنگی، قصههای ناظرزاده کرمانی. تشویقمان کرد به گروه سرود برویم. اسماعیل روشنروان از شهر با یک موتور میکوبید میآمد مدرسه شهید دمیریان پایگاه هوایی با گروه سرودمان تمرین میکرد. سال تحصیلی تمام شد. چندتایی تجدید آوردم. درس خواندم. به زور قبول شدم. سال جدید که شروع شد دوباره علی غلامی را در مدرسه دیدم. بال کشیدم و خودم را به او رساندم. گفتم میخواهم تئاتر کار کنم. سرود را دیگر دوست ندارم. مرا به گروه تئاتر مدرسه برد. از قضا تئاتری که کار میشد را به نام دانشآموزی میزدند تا بتواند در جشنواره دانشآموزی شرکت کند. منِ از راه رسیده شدم کارگردان. فکر کنید. به من کتاب داد بخوانم. گفت این کتاب را بخوان تا اگر در جشنواره ازت سؤالی شد بلد باشی جواب بدهی. باورتان نمیشود آن کتاب چه بود؛ «تئاتر و همزادش» از آرتو. بله، مانیفست تئاتر خشونت! بعد هم کتاب مکتبهای ادبی سیدرضا حسینی را خواندم. بچه دماغویی که جدول ضرب را به زور حفظ کرده بود حالا مکتبهای ادبی جهان را از حفظ میگفت. رئالیسم واقعگرایی، ناتورالیسم مابهازای واقعیتگرایی، خلاصه دردسرتان ندهم اکسپرسیونیسم و رمانتیسم و کلاسیسم و بقیه ایسمها را بدون این که بفهمم یعنی چی میگفتم. فقط بلغور میکردم مثل همین حالا که چیز زیادی از آنها نمیدانم و فقط میگویمشان. یازده نوار کاست داد به من که برای تئاترم موسیقی انتخاب کنم. حالا چی؟ باخ، موتزارت، چایکوفسکی، انتظامی، روشنروان و...! خلاصه در من هیولایی بیدار کرد که هنوز که هنوز است کتاب و موسیقی میبلعد. به گروه خودش در شهر پیوستم. با دوستان جدیدی مثل علیرضا میرشکاری، مرتضی غریبزاده، محمد چاپاریان، پیمان زند، نیما نعمتیزاده، جوهر تنگستانی و خیلی کسان دیگر آشنا شدم. اولین نمایش جدی در زندگیام «سفر به سوی افق» بود که علی غلامی کارگردانش بود. مثل یک پدر دلسوز برایم برنامهریزی کرد. آخر حالا دیگر سال سوم راهنمایی بودم و امتحاناتم نهایی بود و باید حسابی درس میخواندم. حتماً مادرانمان به او گفته بودند آقای غلامی جان شما و جان بچههایمان. چون مثل جانش مراقب جانمان بود. مراقب روحمان و آیندهمان. با برنامهریزی آقای معلّم هنر، تئاتر کار میکردم، ورزش میکردم، مطالعه فوق درسی داشتم و درس هم میخواندم. آن سال با معدل بالای پانزده قبول خرداد شدم. فکر کنید بچهای که پارسال مردود شده، امسال قبول خرداد است. باید رفوزه شده باشی تا بدانی چه میگویم.