به مناسبت چهلمین روز درگذشت استاد علی غلامی؛
قصههای دلمان که نانوشته ماند
آقای امیری از بالای عینکش دو بار او را نگاه کرد و چرخید و چیزی نگفت. چند لحظهای تأمل کرد و گفت: «خوش آمدید». نفسی تازه کرد و پرسید: «ببخشید آقای امیری، اتاق سمعی بصری کجاست؟» امیری بدون این که او را نگاه کند جواب داد: «فرزندم، همین جا که ایستادهای!» چشمانش گرد شد، دستش در هوا چرخید، زیر لب زمزمهای کرد و سری تکان داد...
علی قربانی؛ ابتدا چهرهاش را نصف و نیمه از پشت تلویزیون 24 اینچ که بغل کرده بود، دیدم. به زحمت پلههای امور تربیتی را طی کرد و تلویزیون را درست وسط اتاقی گذاشت که که قرار بود محل کارش باشد. صورتش از عرق و گرما سرخ شده بود. آستینش را به پیشانی کشید و لیوانی آب نوشید. از روی ابلاغی که به دست داشت گفت: سلام. آقای امیری را کار دارم.
- ایشان آقای امیری هستند.
ابلاغش را تقدیم آقای امیری کرد و منتظر جواب ماند. آقای امیری از بالای عینکش دو بار او را نگاه کرد و چرخید و چیزی نگفت. چند لحظهای تأمل کرد و گفت: «خوش آمدید». نفسی تازه کرد و پرسید: «ببخشید آقای امیری، اتاق سمعی بصری کجاست؟» امیری بدون این که او را نگاه کند جواب داد: «فرزندم، همین جا که ایستادهای!» چشمانش گرد شد، دستش در هوا چرخید، زیر لب زمزمهای کرد و سری تکان داد. اطرافش را نگاه کرد و ساکت کنار من نشست. بدجوری دمغ شده بود.
- درست میگوید، اینجا اتاق سمعی بصری است. نگاه کن تابلویش روی سردر اتاق نصب شده. نگران نباش، زبانش اینجوریست. واقعاً آقاست. شیرینتر از عسل.
انگار دیگر تسلیم شده بود و میخواست یک جورایی بگوید که دیگر دلخور نیست.
- داشتم میآمدم، آقایی گفت داری میری امور تربیتی زحمت بکشید و این تلویزیون را هم با خودت ببر. بدمسیر بود و من هم بدون وسیله و نابلد.
- اینجا را که میبینید ریخت و پاش است و هیچ چیز سر جایش نیست، تازه نقل مکان کردهایم. این آقای امیری اهل تئاتر و ادبیات هستند. منظوری ندارند. حرفهایش بیشتر جنبهی شوخی دارد. دلخور نباش. برو توی اتاق بغل، کولر روشن است. نان و پکورا هم هست بخور. یک ساعتی چشم روی هم بذار، پیداست خیلی خستهای. امشب داریم میریم مأموریت.
به چشمانم خیره شده بود. میخواست حرفی بزند. زیاد مطمئن نبود، اما اندکی پی برده بود.
- زمانی که در دانشسرای بوشهر درس میخواندم، نمایش بسیار جالبِ...
نگاهش ماند و لبخندی زد و من هم خندیدم. دیگر مجالی برای حرف زدن نبود و او در آغوشم گرفت، بوسیدم و گفت: «نخسته دلاور!» (دیالوگ محپلنگ)
- نخسته مرد
و اینچنین روزگارمان سالها یکی شد.
***
صدای خشن راننده اداره که داد میزد: «آقای امیری! زود بیا تحویل بگیر... گرممه... بیکارید خودت و قربانی این فیلمها را نگاه میکنید؟ عاجز شدم بخدا دست تنهایی تا بار زدم!»
دندهعقب گرفت و چسباند به پلههای درب ورودی امور تربیتی. علی توی کریدور آماده ایستاده بود، رفت بالای نیسانبار و با اشتیاق کارتنها را وارسی میکرد.
- عامو کار دارم، میخوام برم... بالاغیرتاً ببر توی اتاق تا صبح نگاهشون کن.
- شما چقدر کمحوصلهاید.
- میگم کار دارم، کمحوصلهام؟ عجب گیری کردیما.
امیری میخندید و پیش آمد: «چه خبرته اسماعیل اداره گذاشتی روی سرت؟»
- سی عامو بگو که گوش حرف نمیده، چسبیده به کارتن فیلمها، به جای اینکه بیاد پایین چپچپ سِیلم میکنه.
- خیلی خوب، کوتاه بیا. اولاً ایشان عامو نیستند و آقای غلامی مسؤول سمعی بصری هستند. همهی فیلمها را باید تحویل ایشان بدهیم. اسماعیل، جون جدت زحمت این پروژکشن بکش ببر توی اتاق.
چشمی گفت و رفت از توی ماشین پلاستیکی آورد، داد دست آقای امیری.
- نون و پکوران. گرفتم بخورم، حال خوردنش ندارم. راستش فرصتش ندارم. دارم میرم مأموریت. آقای امیری میگم ای عامو چشن خودبخود میخنده؟ دلش خوشهها. آقای بیک! بیا پایین نون و پکورا بخور. خودم کارتنها میارم پایین.
- اسماعیل مگه باهاش شوخی داری؟ دنبال شر میگردیا.
و اسماعیل روی پیشانی زد و گفت: «بخشکی شانس» و دیگر حرفی نزد. علی خندهاش فرو خورده ایستاد. به اسماعیل خیره شده بود.
- چِنن سیلم میکنی؟ دلت ریش نمیره به امیری بگو برات جیگر بخره!
و علی دیگر جوابی نداد. آرام از نیسانبار آمد پایین. دیگر نشانی از لبخند نبود. روبروی اسماعیل ایستاد و اسماعیل نیز روبروی او. گویا علی لال شده بود. فقط نگاه میکرد. اسماعیل پیشدستی کرد: «علی تویی؟» و گریه امانش نداد: «کی از دیّر اومدی؟ چرا حرف نمیزنی. باز یکدنده و لجبازی. فقط حرف، حرف خودت. هنوز فوتبال بازی میکنی؟»
علی ذوق کرده بود، بغض کرده بود و تنها اشک میریخت: «خدا بیامرزه پدر و مادر و خواهرت. چی کار می کنی؟»
- میبینی که... رانندگی.
- متأهلی؟
- چهجورم؛ چهار تا بچه دارم.
- ماشاا...
- امشب منتظرتم بیا خونه.
- نه، قراره با قربانی برم گزبلند.
- خیلی خوب. من هم دارم میرم مأموریت. فرداشب همدیگه رو میبینیم.
و اسماعیل نشست پشت فرمان. آرام از درب حیاط امور تربیتی پیچید به خیابان اصلی و علی ایستاد، نگاهش بر درب حیاط ماند. دانههای درشت اشک قاطی عرقهای صورتش شده بود. روی پله ورودی نشست.
- وقتی همهی خانوادهاش را از دست داد گفتند رفته بوشهر پیش عمهاش بلقیس و دیگر خبری ازش نشد. شاگرد اول کلاس بود.
و علی دیگر چیزی نگفت. بلند شد، پروژکشن را برداشت و برد توی اتاق. درب را بر روی خود بست و هیچگاه در اینباره حرفی نزد.
***
به زحمت دندهی مینیبوس را جا میانداخت و در جاده خاکی گزبلند پیش میرفتیم. دستمالی دور گردنش انداخته بود و مرتب صورتش را با آن خشک میکرد. بوی کاکلهای نمخورده فضای مینیبوس را پر کرده بود. روباهی ایستاد، چشمانش برق میزد. لحظهای نگاه کرد و در میان بوتههای کاکل گم شد. سوسوی چراغهای گزبلند از دور پیدا بود. نزدیکتر شدیم. از میان نخلستان خلوتی عبور کردیم و وارد روستا شدیم و آدرس مدرسه را پرسیدیم و کوچهی دوم پیچیدیم. درب حیاط مدرسه، روبرو بود. بچهها راه را باز کردند. وارد مدرسه شدیم، مینیبوس احاطه شد: «سلام... سلام... سلام... سلام آغا... آغا سلام...». و همهی دستهای مهربانشان را فشردیم. مدیر مدرسه پیش آمد و خوشآمد گفت. همهچیز آماده بود. علی پشت پروژکشن ایستاد. لبخندی از رضایت بر لب داشت و پخش فیلم را آغاز کرد. آغازی که برای علی پایانی نداشت. نام فیلم روی پردهی سیار با پسزمینهی رزمندگان که در تدارک شروع یک حمله بودند نشان داده شد: «سقا». قصهی نوجوانی که به رزمندگان آب میداد. همه به دقت پای دیدن فیلم نشسته بودند. مدیر صندلی و چای آورد. سکوت بر فضای مدرسه حاکم بود. فقط یکبار خروس همسایه که زمان صلاتش را بهم زده بودیم، روی دیوار روبرو خودی نشان داد و بالی زد و بانگی سر داد. و علی شادمان میخندید. خندهای که بر لبانش جاودانه شد.
فیلم بدجور در چرخدندهی پروژکشن گیر کرده بود. تلاش مدیر و علی فایدهای نداشت و علی مستأصل بچهها را نگاه میکرد. گروهگروه نشسته بودند و قصه و خاطره برای هم تعریف میکردند و منتظر پخش بقیه فیلم بودند. باید چارهای اندیشید. با تجربهای که از قبل داشتم تدارک کار دیده بودم. توی مینیبوس لباس سربازی تنم کردم و کلمن آب در دستم و از تاریکی وارد جمعیت شدم و بلند گفتم: «کی تشنشه؟» یکی آرام گفت دشمن، دیگری گفت من و یکی دیگر گفت غلو تشنشه آغا و قصه آغاز شد. چفیهام را پهن کردم و از کولهپشتیام یک کنسرو لوبیا و مقداری نان خشک بیرون آوردم. و چه زود تمام بچههای گزبلند سفرهی دل نازکشان را پهن کردند:
- آغا فرداشو سی دِیم میگم دو تا مرغ درس کنه.
- منم حلوا خرمایی میارم. خوبن آغا؟
- مو شربت اولیمو میارم.
- شربت اولیمو چنن؟ ویمتو بیارا.
- خوت چه میاری؟
- نون ساندویچی...
و مدیر مدرسه دستمان را فشرد و به بچهها گفت: آقای غلامی و قربانی قول دادند فرداشب دوتا فیلم پخش کنند.
و اینچنین چشیدیم لحظههای خوش زندگی
و علی هر روز تکرار میکرد:
چقدر این لوبیا با طعم آبلیمو خوشمزه است
و هر روز قدم میزدیم روی ماسههای داغ پلاژ
و هر روز تکرار میکردیم آواز خاک
و قصههای دلمان که نانوشته ماند
و میخواندیم شروههای شیدایی
و میسرود اشکهای پنهانی
و دریا میگرفتمان به خویش تا سپیدهدم تاریخ