به مناسبت چهلمین روز درگذشت استاد علی غلامی؛
مردی که پیر هنر بود و پیرِ عشق
کاغذهایش را زیر بغل گرفت و بیآنکه از کسی خداحافظی کند از خانه بیرون زد و با خود گفت: «فردا آفتابنزده برمیگردم.»
طیبه نیکآزاد؛ مدتها بود دختری از بلندترین پنجرهی شهر برایش بوسه میفرستاد و با انگشت ستارههای آسمان را علامت میداد.
پیرمرد دیگر تاب نیاورد،
یکشب دستی به ریشهای سپیدش کشید، شال و کلاه کرد و به دیدار دختر رفت.
میخواست شعرهایش را برایش بخواند و برگردد؛
شعرهایی که نیمهشبها برای دختر سروده بود.
کاغذهایش را زیر بغل گرفت و بیآنکه از کسی خداحافظی کند از خانه بیرون زد و با خود گفت: «فردا آفتابنزده برمیگردم.»
و دیگر برنگشت.
ستارهها را با سرانگشتانش لمس کرد و شعر خواند
برنگشت چون عاشق شده بود.
از بلندترین پنجره شهر برای آدمهای جنوب بوسه فرستاد
و شعرهایش را با لهجهی جنوبی، روی شهر پاشید
و شط عاشق شد
دریا عاشق شد
خاک عاشق شد
و پیرمرد دستی به ریشهای سپیدش کشید و خندید.