بهمناسبت چهلمین روز درگذشت استاد علی غلامی؛
بازیگری بدون نقاب
انگار پایان داستانهایش را میخواست بنویسد و گرههای نمایشنامههایش را باز کند. مثل کسی که میداند فرصتش اندک است و باید برود، وقت را بیهوده تلف نمیکرد. روزش قبل از خورشید آغاز میشد و کارهایش با شب تمام نمیشد....
سارا غلامی؛ بگو... با صدای بلند بگو... به خود بگو... به پدران بگو... به مادران بگو... به ایران بگو... بر سر تیرگی فریاد کن... بگو که ما را رها کند... بگو که زندگی میخواهی... بگو که آسایش میخواهی... بگو که سپیدی میخواهی... که سرسبزی... که روشنایی میخواهی...
بگو که از خشم بیزاری
بگو که از تیرگی بیزاری
بگو که از پژمردگی
از هر آن چه که میسوزاند و نابود میکند بیزاری.
از مرگ بخواه به ما فرصتی دهد تا به آرامش برسیم سپس ما را به آغوش بکشد.
بگو... با صدای بلند بگو.
نه تنها در دنیای شعرهایش که پدر در زندگی شخصی نیز از خشم بیزار بود. لبخند از لبانش محو نمیشد، حتی زمانی که غم داشت. همیشه لبخندی شیرین را چاشنی دردها و تلخیهایش میکرد. مهربان بود با تمام نامهربانیهای زمانه.
از «پژمردگی، هر آن چه میسوزاند و نابود میکند» بیزار بود، از اینرو هیچوقت دست از کار و تلاش بر نمیداشت و همیشه سرزنده و جوان بود. اگر موهایش سپید نبود، خیال میکردی جوانیست با کلی رؤیا و آرزو؛ آرزوهایی که همگی حول تئاتر میگشت و در ادبیات و فرهنگ سیر میکرد.
هنر تمام زندگیاش بود و تمام زندگیاش، هنر. هر آنچه داشت از تئاتر بود و هر چه نداشت از تئاتر.
گاهی حسادت میکردیم به کاغذها و نوشتههای پدر که همیشه در کنارش بودند و محبوب.
پدر صداقت را به ما آموخت و صادقانه بگویم گاهی از او میخواستیم رها کند هنری را که تمام وقت و انرژیاش را گرفته بود و درآمد چندانی نداشت. ما بچه بودیم و نمیفهمیدیم عشق یعنی چه؟! فقط میدانستیم پدر آن قدر عاشق است که میتواند ساعتها با کاغذ و قلم در اتاقش تنها باشد.
شاگردانش میگویند آقای غلامی قبل از استاد برایمان پدر بود، من میگویم او قبل از پدر بودن برای ما استاد بود؛ استادی که تواضع و فروتنی را مدام به ما درس میداد و سادگی را در خانه مشق میکرد. ساده بود؛ در رفتار... در ظاهر... در گفتار... ساده از کنار مشکلات رد میشد، اما ساده از حق نمیگذشت و سخت پای حرفها و اعتقاداتش بود، صریح حرف میزد و از بیان حقیقت ابایی نداشت.
بازیگر خوبی بود، اما هیچگاه نقاب به چهره نمیزد و خارج از صحنه نقش بازی نمیکرد. ما خیال میکردیم صداقت، حریف دروغهای این زمانه نمیشود، اما این مرد ثابت کرد که اینگونه نیست. وقتی با رفتنش پردهها کنار رفت و راستیها پیدا شد و راستها به زبان آمد، دانستیم در نهایت، صداقت است که پیروز میشود و آدمی را ماندگار میکند.
پدر در ماههای آخر، ساکتتر از پیش شده بود و بیشتر کتاب میخواند و مینوشت؛ انگار پایان داستانهایش را میخواست بنویسد و گرههای نمایشنامههایش را باز کند. مثل کسی که میداند فرصتش اندک است و باید برود، وقت را بیهوده تلف نمیکرد. روزش قبل از خورشید آغاز میشد و کارهایش با شب تمام نمیشد.
فرصت نمیکنم حرفم را بزنم...
فرصت نمیکنم اندیشه کنم...
فرصت نمیکنم پنجره را باز کنم و او را ببینم و شکوه کنم...
فرصت نمیکنم نفس بکشم... .