مهدی فرشیدی سپهر در گفتگو با تئاتر بوشهر:
هنرهای نمایشی برای ترمیم نیازهای بنیادین بشر به وجود آمده است
هنرهای نمایشی تنقلات نیستند که پنجشنبه و جمعهی ما را شاد کنند یا اینکه ما به توانایی های این هنرپیشه پی ببریم تا او برود فجر و معروف شود، بلکه هنرهای نمایشی اساساً برای مرمت و ترمیم نیازهای بنیادین بشر به وجود آمده است و بعدها به صنوف، انجمنها، بروشورها، جایزهها و داورها آلوده شده است.
نمایش «بیچیز» به نویسندگی و کارگردانی و بازیگری مهدی فرشیدی سپهر 18 تا 20 دیماه سال جاری در پلاتوی ایرج صغیری مجموعه تئاتر شهر بوشهر به روی صحنه رفت. این نمایش تک پرسوناژ که بدون دکور و وسایل صحنه و صرفاً متکی به عواملی مثل نور و صدا و موسیقی و بدن بازیگر اجرا شد، بر انسان، باورها و مفاهیم بنیادین حیات بشر تکیه داشت. احساسات و عواطف آدمها در دنیای معاصر با توجه به تغییر نوع زندگی افراد و نوع نگرش مردمان در هر کجای این هستی دست خوش تحول قرارگرفته و ابراز و نوع مواجههای در خور و متناسب باهر پدیده اجتنابناپذیر است. پرداختن به مفهومی چون آزادی در جهانی که تغییرات و تحولات ناشی از بروز و ظهور فنّاوری و تبدیل نظریهها و فرضیههای بالقوه علمی به پدیدههای بالفعل با سرعت سرسامآور فعلی در حال انجام است، محال که نه ولی دشوار است. دشوار از آن جهت که در مسیر شعار و تکرار و فرم دم دستی گرفتار نشود. تولید اینگونه آثار میتواند الگوی مناسبی برای هنرمندان تئاتر باشد که دست از تولید آثار کلیشهای و تکراری با ترس از خروج از حاشیه امن خود بردارند و به ایجاد جریان خردورزی و اندیشه میان همه افراد جامعه و نیز آموزش مهارتهای مختلف زندگی بپردازند. «بیچیز» اجرایی بدیع، خلاقانه، منظم و اندیشه ورز داشت. به این بهانه با مهدی فرشیدی سپهر به گفتگو نشستهایم:
- صحبتهایم را از مجموعه کارهایی که از شما دیدم مثل نادیدنیها، عقل صورتی، پدران و بیچیز شروع میکنم. شما در کارهایتان که بخش عمدهای از آن نیز به کودکان و نوجوانان میپردازد، به مفاهیم بنیادین و اساسی انسانها نگاه میکنید. آیا واقعاً امروز این قدر ضرورت دارد که برای کودکان و نوجوانان روی این مسائل مخصوصاً در هنر نمایش تکیه کرده و برای آنان کار بسازیم؟ زیرا بعضی پدر و مادرها معتقدند که بچهها بزرگ میشوند و بالأخره خودشان این مفاهیم و مهارتهای زندگی را یاد میگیرند و شاید این سنین برای آموزش آنان مناسب نباشد. نظر شما دراینباره چیست؟
اولاً خیلی ممنونم و خدا را شکر میکنم که شما نمایش های دیگر ما را دیدهاید و میدانید که یک خانواده کلی وجود دارد و این یک تک نمایش نیست. دوما برای پدر و مادران و مدیران و معلمانی که میگویند بچهها بزرگ میشوند و خودشان اتوماتیک وار این مسائل را یاد میگیرند، باید بگویم زندانهای ما، دادگاههای طلاق ما، خیابانهای عصبانی ما که مردم به خاطر یک ویراژ به یکدیگر فحش میدهند، اینها همه متولد و زاده ی همین طرز فکر "بگذار خودش می فهمد" است. ابوعلی سینا و سعدی در کودکی قرآن را به صورت مفهومی می فهمیدند؛ دکتر حسابی و نیما یوشیج متعلق به فیلم ها نیستند، آنها انسانهایی هستند که پیش از ورودشان به مدارس به درک عمیق زندگی می پرداختند که با بازی کردن منافاتی ندارد. وقتی ابن سینا حافظ مفهومی سی قصه مهم از قرآن بود، سربازان غزنوی که به دنبالش می گشتند او را بالای درخت و در حین توت کندن و شاخه بازی پیدا میکردند، یعنی او هم بازی میکرد و هم دانایی را تعقیب میکرد. این است که من اساساً فکر میکنم این بچههای دنیاپرستی که ما به وجود آوردهایم که دلشان میخواهد مشهور و پولدار شوند و برایشان مهم نیست که در خانهی همسایه بغلی چه میزان از عشق و آسایش وجود دارد، سانتافه برایشان مهم تر از مهربانی است و همه دادگاههای طلاق مملو از آدمِ ما، همهی خیابان های عصبانی ما که مردم هر روز یقهی هم را میگیرند و به خاطر کوچکترین خطایی هم را نمیبخشند، حاکی از این است که ما نمیتوانیم بچههایمان را با فوتبال و توپ و برو بریم تا خدا چه میخواهد بزرگ کنیم. هم توصیهی انبیاء خدا این است که از کودکی باید به بچهها آگاهی داد، هم توصیهی خردمندانی غیر از انبیاء، این است که باید بچهها را از کودکی به بصیرت به زندگی تشویق کرد.
جامعهی امروز ما هم که دیگر سند محکمی است. این همه بچهی بیتربیت که همدیگر را کتک میزنند، یکی از دلایلش این است که سعدی را کمتر از دیجیمونها میشناسند، رودکی را کمتر از مهران مدیری میشناسند؛ خب این جهان جهانِ قشنگی نشد و ما سالها است که داریم آن را تست میکنیم که به بچهها فوتبال یاد دهیم اما دروننگری یاد ندهیم. خب جامعهای که الآن به وجود آمده است، جامعهی جنایتکار است. زبان انگلیسی و پیانو به بچهمان یاد میدهیم ولی اندیشیدن به بچهی بغل دستیاش را میگوییم هنوز زود است!
- در اصل امروزه سرمایهی ممالک منابع طبیعی، معادن، نفت و اینها نیست و نیروی انسانی است. از آن گذشته نیروی انسانی هم دیگر نیروی کارگر را هم قبول ندارد و نظام سرمایهداری میگوید ما امروز باید نیروی متخصص و دانش بنیان را تربیت کنیم و به همین خاطر نیز نهاد آموزش شدیداً بر آموزش خصوصاً به صورت تخصصی تکیه کرده و از سوی دیگر نگران است که اگر مهارتهایی مثل فلسفه و هنر آموزش داده شود، ذهن نوجوانها ممکن است از علوم و تخصص فاصله بگیرد?
چرا اینطور میگویید؟ دستیار هیتلر که آن هفت میلیون انسان را سوزانده بود، وقتی که دادگاهیاش کردند دیدند این مرد از اول دبستان تا دکترا ریاضیاش بیست بوده، یک چراغ قرمز را هم رد نکرده است، همهی سازمانهایی که در آن استخدام بود ازش راضی بودند، تا حالا به یک زن تو نگفته بود؛ یعنی یک انسان پاکیزه و بیگناه بود اما سؤال اینجاست که او چطور توانسته هفت میلیون انسان را بسوزاند؟ وقتی بهش گفتند چرا این کار را کردی گفت من به دستور پیشوایم عمل کردم و شما در تمام این سالها به من یاد دادید که به الگو و رهبرم نگاه کنم و هر چه او میگوید انجام دهم. نکتهی عجیب اینجاست که این بچه که ریاضی، علوم، فیزیک، شیمی و ورزشش ۲۰ بوده است چطور توانسته این همه آدم را در کوره بسوزاند و جواب خیلی عجیبی این وسط وجود دارد؛ او در رشتهی هنر و خلاقیت نمرهاش پایین بوده. او از درک خودش به جای دیگران و همدلی کردن با دیگران فلج بوده است و نمی توانسته تصور کند این مردی که میسوزاند پسر یک زن و مرد دیگر و پدر یک بچهی دیگر است؛ او فکر میکردهاینها یهودی و دشمن هستند و آنها را آتش می زده و خلاص...
بنابراین تاریخ این را به ما نشان داده که چقدر تربیت کردن کارمند مطیع که قادر به نگاه عمیق به یک دسته گل نرگس نیست، برای جامعهی سرمایهداری خطرناک است، و چقدر تربیت کردن یک دربان فداکار که حاضر نیست برای یک پرندهی افتاده لب ساحل پنج دقیقه وقت بگذارد، خطرناک است؛ او به نظام سرمایهداری کمک میکند اما به نظام انسانی خیانت میکند!
الآن که من و شما اینجا نشستهایم دادگاههای ما نشان میدهند، شما از آموزش و پرورش و از دبیرستانها سؤال بکنید، آمار جرم و فساد پنهان در پشت پردهها را از نیروی انتظامی سؤال کنید، برایتان میگویند؛ کسانی که در این آمار دستشان آلوده است ظاهرسازی و اجرای کدها و رعایت ظاهری ادب اجتماعی را فوت آب هستند و آنچه که درونشان صفر شده است، علوم انسانی است و منظور من از علوم انسانی آن رشتهای نیست که در دانشگاهها وجود دارد.
گذشته از این، شاید من هم اشتباه کنم ولی اساساً هنرهای نمایشی تنقلات نیستند که پنجشنبه و جمعهی ما را شاد کنند یا اینکه ما به توانایی های این هنرپیشه پی ببریم تا او برود فجر و معروف شود، بلکه هنرهای نمایشی اساساً برای مرمت و ترمیم نیازهای بنیادین بشر به وجود آمده است و بعدها به صنوف، انجمنها، بروشورها، جایزهها و داورها آلوده شده است. من برای کسانی که این صدا را میشنوند و یا این نوشتهها را میخوانند میگویم همهی داورانی که ما را داوری میکنند و همهی تندیسهایی که به ما داده میشود و همهی رئیس های انجمن تا صد سال دیگر مردهاند؛ تئاتر از هزاران سال پیش از انجمن تئاتر ما آمده است و انشاءالله هزاران سال پس از انجمنهای ما هم ادامه پیدا میکند. ما هنرمندان کار تئاتر را این میدانیم که نیازهای روانی شخصی مان را با آن تخلیه کنیم و پدر و مادر و همسر و فرزندانمان بیایند ببینند که ما چقدر ماهریم، برویم فجر جایزه بگیریم که در سینما معروف شویم ولی خداوند یادش است که هنر برای این پدید نیامد تا تنقلات زندگی ما باشد بلکه اساساً آمده تا به بنیانهای زندگی اشاره کند و ما را از اینکه کارمندی در چنگال نظام سرمایهداری باشیم برهاند؛ و میخواهد ما پایمان را فروکنیم در آب...
اتفاقاً به خوب نکتهای اشاره کردید، من در برلین یا فرانکفورت که اجرا داشتم، خب آنجا مکتب فرانکفورت است و دانشمندانی داشتهاند اما اینها همه دود بر باد است. بچههای این دوره زمانه در فرانکفورت همبرگر خور و فوتبال بین هستند وقتی شما به یک پسر ۱۵، ۱۸ یا ۱۹ ساله در آلمان میگویید اندیشه به جهان هستی، خمیازه میکشد و میگوید دیوید بکهام کجاست؟ ولکنید این حرفها را... همبرگرم را بدهید! نظام تولید کنندهی بنز در دوسلدورف، فرانکفورت و پولتیک سافن از این پسر حمایت میکند و میگوید ولش کنید بگذارید برود همبرگرش را بخورد و به دیوید بکهام مشغول باشد تا فردا صبح زود بیاید اینجا سرکار و بنزش را بسازد! او از خدایش است که او یک کارمند بنز ساز باشد اما خردمندان آن جامعه مثل آقای بل و کسان دیگری هستند که تلاش میکنند این بچه از پای همبرگر و فوتبال و مطیع جامعهی سرمایهداری بودن بیرون بیاید.
من در تونس، ورامین، تبریز، بوشهر، آلمان و هلند تئاتر اجرا کردهام، مردم و هنرمندان همهی این جوامع دو دسته هستند؛ دستهی اول تفریح طلب لذت جو هستند که دوست دارند روی کاناپه دراز بکشند، حسابشان پر از پول باشد، افتخاراتشان به دیوار آویزان باشد و تلویزیون یک چیزی پخش کند که دوست دارند؛ میل به ابتذال دارند و از اندیشه ورزی خستهاند. وقتی بچه هستند میگویند بزرگ میشود و یاد میگیرد، وقتی بزرگ شد میگویند این حالا باید برود پول دربیاورد و زن و بچهاش را تر و خشک کند ولکنید بابا انشاءالله دم مرگ! دم مرگ هم که باید شیمیدرمانی کند و یادش می رود؛ بنابراین مثل یک آجر از دنیا می رود. در همهی دنیا اینها یکسان بودهاند؛ لااقل من در ۱۹ کشور دنیا آب خوردهام و تئاتر ساختهام.
دستهی دوم خردورزان هستند و فرقی هم ندارد که در دیلم هستند یا لندن. این دسته در اقلیت هستند؛ اینها به کاناپهی نرم و خاویار آماده و حساب بانکی پر پول فکر نمیکنند، اینها نمیگویند فعلاً بچه است و بگذار بزرگ شود فعلاً بزرگ است بگذار پول درآورد، فعلاً پیر است بگذار بمیرد... آخی مرد! اینها در واقع خرد را تعقیب میکنند و خیلی هم اندکاند. حافظ هشتصد سال پیش گفته است "جهان به مردم نادان دهد زمام مراد/ تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس". در واقع در سراسر دنیا مردم به صورت پایهای خرد گریز هستند و خردمندان میآیند و آنها را به سمت رفرش مسائل بنیادین دعوت میکنند. از زمان انبیاء همین طور بوده و این جوری که تخمین میزنند بعد از مرگ ما هم همین طور خواهد بود. من همه جای جهان هنرمندان را دو دسته دیدهام؛ فجر بروها و مردم تعلیم بده ها. فرقی نمیکند در آلمان، ایران، هلند، کرمان، یزد... من همه را دچار این تعلم دیدم و این است که هر کسی فکر میکند این مسائل فعلاً زود است و بعداً اتوماتیک وار بچهها به آن پی میبرند، خودش را اذیت نکند و برود به آمار جدایی دختران بعد از سن بلوغ از پدرانشان نگاه کند و برود به جدایی پسران بعد از سن بلوغ از مادرانشان نگاه کند، اینها والدین و فرزندان آموزش ندیده هستند. مادری که در ۱۹ سالگی به بنیادگرایی تشویق نشده، در ۴۰ سالگیاش اصلاً وقت این را ندارد که بیاید نگاه کند، شبکههای تلویزیونی او را میبرند!
شما اگر یک انسانی را دیدید که در ۶ سالگی فقط دنبال سه امتیاز بوندس لیگا بوده و در ۳۳ سالگی ناگهان دگرگون شده، بیاوریدش من یک سکهی بهار آزادی به او جایزه می دهم! عطار نیشابوری تا ۵۳ سالگی آن طوری زندگی میکرد که شما میگویید؛ به خرد کاری نداشت و فکر میکرد مهارتهای زندگی از آسمان میرسند؛ در ۵۳ سالگی یک عطر فروش بیسواد بود. یک درویش به او گفت این همه عطر جمع کردهای و پولداری، چطوری میخواهی بمیری؟! او هم مثل نادانها عمل کرد و فوراً گفت خودت چی؟! نشانهی نادانها این است که تا به آنها بگویی بالای چشمت ابرو است میگویند خودت چی؟ً درویش گیوهاش را درآورد گذاشت زیر سرش و گفت این جوری، و مرد! عطار در ۵۳ سالگی بر اساس یک حادثه حجره را رها کرد و به بیابانها رفت. امروز ما بعد از ۶۵۰ سال در بوشهر پای این گفت و گو راجع به آن حرف می زنیم؛ عطار یک نمونه ی فوق العاده نادر است. اساساً اینطور نیست و شما اگر انسانی را دیدید که پدر و مادر و خودش در کودکی گفتند ولکن حالا بزرگ میشود و این چیزها بهش می رسد، اگر رسیده بود او را بیاورید من یک جایزهی ۵ میلیونی به او می دهم! این تخیلی است و این جوری نیست.
- شما خیلی جاها میروید و با بچهها کار میکنید؛ هرمز، دیلم، تهران و خیلی جاهای دیگر. بچههایی که در مناطق کمتر برخوردار یا محروم هستند نسبت به بچههایی که در شمال شهر تهران یا شیراز هستند، عمدتاً چه تفاوتی در برخورد باهمین مفاهیم بنیادین باهم دارند؟ آیا واقعاً همین طور که میگویید سبک زندگیشان تعیینکنندهی باورشان از زندگی است یا اینکه مانند هم هستند و لوح سفیدی وجود دارد که قابل پرورش و آموزش است؟
از نظر من هم فقرایی که در حاشیهی مشهد به آنها تئاتر درس دادهام و برایشان اجرا کردهام هم ثروتمندان خیابان فرشته، هر دو دچار یک بازوی رشد دهنده و یک بازوی سرطانی هستند. هم آن فقرای حاشیهنشین یک بخش از وجودشان رفاهطلب و یکجانشین است و هم آن میلیاردرهای خیابان فرشته. هم آن فقرای حاشیهنشین یک بخشی از وجودشان خرد طلب است هم آن فرشته نشین های میلیاردر؛ بستگی به چیزهای گوناگونی مثل معلمین و... دارد که چطور آنها را به سمت زندگی واقعی و نه تقلیدی حرکت دهد. آنهایی که کم برخوردارتر هستند این شانس را دارند که هنوز سویههای اشراقی و حکمی در زندگیشان پویاتر است؛ مثلاً من برای دختران دبیرستانی در برلین که نمایش اجرا کردم، وقتی راوی میگوید او چهل روز است که اینجا نشسته و به جهان هستی فکر میکند، خمیازه میکشند و منتظر صحنههای کاراته بازی تئاتر هستند اما مثلاً وقتی در دیلم این نمایش را اجرا کردم؛ لحظهای که راوی میگوید او دارد به جهان هستی میاندیشد، عدهی بیشتری گوششان به شنیدن این حرف تیز میشود و کمتر دنبال کاراتههای نمایش هستند. اما در کشورهای اروپایی حتی در سیاتل آمریکا که یک کشور فول سرمایهداری مرفه است و گدایی در آن نیست، وقتی راوی میگوید اندیشه به جهان هستی، ۹۰ درصد خمیازه میکشند و منتظرند که یک دختری بیاید در نمایش و این بازیگر برقصد و جُکی بگوید! بنابراین ممکن است خوشبینانه فکر کنیم مردم جوامع کم برخوردار هنوز آن حال شهودی و اشراقی که آنها را از کدهای ملیشان به انسان معناگرا یا معنوی ارتقاء میدهد، در آنها روشن تر است.
- در بیچیز از جبر و اختیار گفته میشود اینکه در زندگی کجاها تنظیمات دست خودمان است و کجا دست خودمان نیست؛ ظاهراً دو نفر از شاگردان ملاصدرا نزدش آمده و از او میپرسند استاد زندگی به جبر است یا اختیار. ملاصدرا میگوید نظر شما چیست؟ یکی میگوید اختیار و آن یکی میگوید جبر؛ ملاصدرا که میخواهد دعوای آن دو را فیصله دهد، میگوید پایتان را بلند کنید که آنها پایشان را بلند میکنند و بعد آن یکی پایتان را بلند کنید، نمیتوانند و میافتند... برداشت من این است که در بیچیز ما شاهد درگیری درون تماشاگران هستیم یعنی تماشاگر این امر را با خود بیرون میبرد و به آن فکر میکند؛ ما در زندگی کجاها را میتوانیم به اختیار تنظیم کنیم و کجا را به جبر؟ اعتقاد شما چیست؟
همه اینها وسایلی هستند که من با آنها غذای زندگیام را پختهام؛ هم فلفل که ظاهراً عذابآور است، گاهی وقتی من سردم شده بود مرا گرم کرده هم عسل گاهی که گرمیام شده بود مرا متعادل کرده؛ بنابراین خود من هم جایی از وجودم تحت تأثیر جبر پیرامونیام است، همین الآن که با شما حرف میزنم بخشی از لحن من شبیه پدرم است، کمی از دیدگاه من مثل سهراب سپهری است، یک کمی از روان من تحت تأثیر ملاصدرا است. هم انتخاب من که الآن اینجا نشستهام و این حرفها را میزنم، اینها انتخابهای پدر من نیست، ملاصدرا هرگز به تئاتر نزدیک نشد، سهراب سپهری هیچوقت هنرپیشگی نکرد؛ بنابراین من هم از جبر و هم از اختیار مثل عینک نام می برم. من میگویم اینها عینک هستند نه چشم اند و نه منظره؛ من میخواهم چیزی را در زندگیام ببینم که خوب نمیبینم؛ عینک جبر و اختیار را میزنم تا آن را بهتر ببینم اگر نخواهم چیز خاصی را ببینم، زدن عینک آقای متین، حافظ یا سعدی فقط مرا دچار سرگیجه و آستیگمات شدید میکند. بنابراین من یک لنز عینکم را جبر میبینم و یک لنز دیگر را اختیار. وقتی میخواهم جای خاصی را مثل آگاهی عمومی، مثل عشق، پول، زنان، سیاست یا همجواری با مردان را بهتر ببینم عینک جبر و اختیار را میزنم تا آن را بهتر ببینم. مادامی که نمیخواهم جای خاصی را ببینم ترجیح می دهم پایم را در دریا فروکنم و مثل نادانها به افق نگاه کنم تا اینکه از این جبر و اختیار استفاده کنم.
- در نمایش شما به یک موضوع خیلی پرداخته میشود و آن کار کردن و تنبل نبودن است. در فرهنگ اشراقی ما، در علوم هند و جهان معاصر و فرهنگ چین و ژاپن و آنچه در این شاهد آن هستیم، واقعاً جامعهی امروز چرا این قدر بیتفاوت و خسته است و دچار این خمودی شده؟ آیا عرفان و اشراق و یا کارما میتواند راهی برای درمان تنبلی و تن پروری و بیتفاوتی امروز جامعهی ما باشد؟
نابرده رنج گنج میسر نمیشود، مزد آن گرفت جانِ برادر که کار کرد. این را میگویم که فقط به غرب اشاره نشود، بیش از اینها و پیش از آنها ایرانیان خودشان به این مسئله پرداختهاند. بله؛ دلیل جوامع تن پرور، دلیل پسران ۱۰ سالهای که شکمشان مثل یک مرد ۵۵ ساله پر از چربی و کالری نسوخته است، همان پدر و مادر و مدیرانی هستند که میگویند ولکن بابا، بزرگ میشود و خودش یاد میگیرد. انسان بدون معلمی که او را به جنبش وادارد میل به ابتذال دارد، انسان میخواهد بنشیند تا سایه خودش بیاید؛ چرا که همین انسان بودن خودش مصائبی دارد؛ صبح باید بلند شوی بروی دفع مزاج کنی، موهایت را باید کوتاه کنی، ناخنهایت را بگیری، بالا میآوری باید نبات بخوری، سردت میشود باید پتو بپوشی، چشمت درد میگیرد باید قطره بیاندازی...
انسان بودن به خودی خود خیلی کار سختی است. گذشته از معنویات، شما اگر همهی مادیاتت هم فراهم باشد، اگر ۱۰ روز بیعشق یک جا بنشینی فاسد میشوی و دلت میخواهد یکی نگاهت کند یا به یکی نگاه کنی، دلت میخواهد لباسی که پوشیدهای معنا بدهد؛ انسان بدونِ معنا با حساب بانکی پر افسرده میشود. من دوستان مشهور و میلیاردر معروف زیادی دارم که وقتی شب میآیند و باهم چای میخوریم غمگین و افسرده هستند چرا که می روند در سینما میرقصند و پول زیادی گیرشان میآید اما شب وقتی باهم هستیم غمگینترین آدم ایران هستند. یکی از دلایلش هم این است که آنان از معناگرایی در زندگی جداشدهاند و فقط صنایع رفاه زا را جمع کردهاند. بله واضحاً آدمی به این نیاز دارد که به درون خودش نگاه کند؛ اینها برای عرفای در غارها نیست! یک کارمند بانک که صبحها با دقت بیشتری رفقایش را نگاه میکند تا شب انگیزهی بیشتری دارد. یک هنرپیشه که فقط برای جشنواره کار نمیکند و برای بعد از مرگ خودش بازی میکند و جامعهای را تعلیم میدهد که وقتی او مرد این جامعه زیباتر زندگی کند، این هنرپیشه بسیار باانگیزهتر سر تمرین میآید تا بازیگری که میخواهد برود جایزهی فجر بگیرد. امروز بنده و شما حاصل تلاش احمد آقا لو، علی نصیریان، عزتالله انتظامی و جمشید مشایخی است؛ آنها هرگز من و شما را ندیدهاند و در واقع ما زیر سایهی درختی به علم رسیده و به دانایی دست پیدا میکنیم که کشاورزانی که این درخت را کاشتهاند همهشان مردهاند. پرویز فنی زاده با این انگیزه روی صحنه میآمد که یک روزی ۵۰ سال بعد در بوشهر دو جوان ۴۰ ساله بنشینند و راجع به خرد و هنر حرف بزنند که هرگز پرویز فنی زاده چهرهی آنها را ندیده است.
پس هنرمندی که باانگیزهی پرورش نسلهای بعد از مرگش سر تمرین آمد، بلیت فروخته، گریم کرده و لباس میپوشد، تومانی صد دینار با هنرپیشه ای که فقط میآید لباس میپوشد و گریم میکند تا مشاهیر شهر او را ببینند و بعد برود تهران بشود نوید محمد زاده، فرق دارد. او خیلی زود افسرده میشود. دانشآموزی که فقط می رود مدرسه تا این واحد را پاس کند و پدر و مادرش را خوشحال کرده و دیپلم بگیرد و برود دندان پزشک و پولدار شود، صبحها که از خواب بیدار میشود عقربه ی انگیزه اش روی ۱۰ است ولی دانشآموزی که دارد این کار را میکند تا قرن بعد از خودش را خوشبخت کند ۵ دقیقه هم زودتر از صدای زنگ ساعت بیدار میشود. اگر از من بپرسید در این ۱۷ میلیون دانشآموزی که دارند در ایران زندگی میکنند چند درصدشان برای لیسانس بیدار میشوند و چند درصدشان برای تربیت قرن بعد میگویم ۲ درصد برای تربیت قرن بعد و ۹۸ درصد برای گرفتن لیسانس و پولدار شدن. امیدوارم کسانی که این مصاحبه را میخوانند بیدار شوند.
- شاید آن ۲ درصد هم خودشان با علم به این موضوع در لحظه زندگی نمیکنند؛ چون بالأخره زندگی یک بار اتفاق میافتد و هیچ ما به ازایی ندارد. ما هیچوقت دیگر سال دوم و سوم دبستان نیستیم؛ شاید این برمیگردد به پدر و مادری که در لحظه زندگی کردن را به بچهها یاد میدهند. آیا اعتقاد قلبی شما این است که قفلها و حصارها از درون میآیند؟
حتماً؛ از ۲۰ سالگی به بعد خیلی زود یاد گرفتم که ما خود تعلیم هستیم؛ نارسایی های ما ربطی به مادرمان، مجلس، دولت، قانون یا فقها ندارد و ما خودمان هستیم که بند کفشمان را صبح می بندیم، ما خودمان هستیم که وقتی میرویم در یک مجلس ختم میتوانیم فغان کنیم و یا به این فکر کنیم که عمر چقدر کوتاه است و بیاییم آن را بسازیم. من در یک محلهی فقیرنشین در شرق تهران به دنیا آمدهام و متولد خاک سفید تهران هستم و همهی دوستان من به جبر آن محله قاچاقچیان مواد مخدر شدند. برادر بزرگ تر من تراشکار قطعات فلزی پمپ آب است و من هم در واقع چارهای جز این نداشتم. ما در محلهای کاملاً حاشیهای در تهران زندگی میکنیم که به سفارتها و فرهنگسراها، به خانهی تئاتر و تئاتر شهر... نزدیک نیستیم و انگار در یک شهرستان دور هستیم و تمام دوستان هم محلهای من به اجبار و لاجرم قاچاقچی یا ساقیان مواد مخدر بودند و هستند (امیدوارم اگر این مصاحبه را میخوانند سلام مرا بشنوند)، من خودم خواستم تا چیزی بیش از یک ساقی محلی باشم وگرنه پدر و مادر من کتاب نمیخوانند. پدر من کارمند بازنشسته صنایع دفاع است و اسلحه میسازد و مادر من به شدت از هنر پرهیز میکند چون برای هنر یک جامعهی معنوی قائل نیست و تصویرش از هنر رقاصههای کاباره است و الآن بعد از ۲۳-۲۲ سال فعالیت من متوجه شده که بعضی از هنرمندان هم مثل جبار باغچهبان قصد اصلاحات اجتماعی را دارند ولی هنوز تصویرش از هنرمندان تقلیدکنندههای صدا و رقاصههای کابارهها است که در تلویزیون میدید؛ -مادر من یک زن مذهبی است-. بنابراین اگر بنا به جبر بود یا من قفلهای زندگیام را بیرون از خودم میدیدم، توضیح و توجیه کامل داشتم برای اینکه اصلاً به این سمت حرکت نکنم و در نهایت یک جودوکار در باشگاه مسجد محلهمان میشدم اما در واقع من خودم را مسئول خودم میدانم و همین الآن هم جوانهایی را میبینم که غر میزنند و میگویند اینجا امکانات نیست به آنها میگویم تو خود تعلیم هستی. من جوانهای ۲۰ سالهی زیادی را در آموزشگاه کارنامه میشناسم که زیردست حمید سمندریان هیچ چیزی جز یک هنرمند سیگاری نشدند. هنرپیشه ای میشناسم در آب پخش بدون اینکه حتی یکبار راجع به استانیسلاوسکی خوانده باشد یا حمید سمندریان را از نزدیک دیده باشد فلزش مواد مذاب یک بازیگر درجه یک را دارد.
بنابراین انسان خود تعلیم است و قفلها از درون باز میشوند. من هنرپیشه ای دیدم وسط برلین فاسد و هنرمند دیدم وسط مشهد که درجه یک است. برعکسش را هم دیدهام؛ هنرمند فاسدی در وسط مشهد دیدهام از این حیث که هنر را در حد امیال پست خودش پایین آورده و هنرمند گمنامی هم در پارکهای هلند دیدهام که واقعاً ممکن نبوده ۵ دقیقه پای بساطش بایستی و قلبت دگرگون نشود. بنابراین من همهی اینها را بهانه میبینم و واقعاً قفلها از درون باز میشوند. آن شعر از ریتسوس (شاعر یونانی) است و از من نیست، که میگوید "دیگر چه چیز را باید قربانی کنم تا پشت بازوانم به بال مبدل شود... پوستم، پیراهنی که گاهِ تولد به تن داشتم به تو خواهم بخشید امّا من آنم که خریداری نتوان کرد... به قفل بیهوده خشم میورزی، درهای تمام زندانها از درون باز میشود..." که ما در واقع از آن گرتهبرداری کرده و در بیچیز از آن استفاده کردهایم. خیلی ممنون که نمایش ما را با این دقت دیدید و برای شما وضعیت نمایش ما فراتر از نور و لباس و اینها است چون از نظر من آنها هم آفتابه لگن هستند و شام و ناهار این حرفهایی است که الآن گفته شد.
- اتفاقاً این میزان از نظم واقعاً تحسینبرانگیز بود و این نظر من نیست و نظر خیلی از تماشاگران را جویا شدم و همان طور که خودتان در اجراهای قبلی هم در این چند سال شنیدید من هم بازمیگویم این میزان از نظم، طراحی که در رنگ انجام شده بود، آن چهارچوبی که فضا را محدود کرده بود، کار در فرم خیلی متناسب با محتوا بود. به شما برای اجرای این نمایش تبریک میگویم و انشاءالله که این نمایش همین طور روی صحنه باشد و خیلی از آدمهای دیگر در این دنیا این نمایش را ببینند و مثل ما لذت ببرند. من به شما، مسیحا ابوعلی و کسانی که در این وادی گام برمیدارند عنوان باغچهبان ثانی ایران را می دهم و امیدوارم عمرتان به اندازهی هزارهها باشد و تأثیرتان در جامعه باقی بماند و منشأ خیر و برکت باشد و شما را حکیم میدانم و نه فقط کارگردان تئاتر
از شما ممنونم. چون تحسین کردید و این هم لحظات آخر گفت و گو است خواستم به تأسی و پیگیری از فرمایش آقای بروک در کتاب "رازی در میان نیست" که به همهی هنرمندان پیشنهاد خواندنش را می دهم، میخواهم بگویم که نبوغ و رازی در کار نیست و فقط تمرین و مشورت است. در واقع کار ما موفق شدن نیست، کار ما کوشیدن است؛ میگوید "گرچه وصالش نه به کوشش دهند، هر قدر ای دل که توانی بکوش..." مثلاً در مورد نورها که گفتید خب ما با روانشناسان راجع به اینکه رنگدانههای اصلی چپ و راست مغز که احساسات و عواطف و همین طور منطق هستند کدام رنگدانه برجستهتر است، مشورت کردیم. راجع به نظم گفتید؛ ما ماهها تمرین کردیم تا این جزئیات زیردست بازیگر بیاید. حتی من خودم را به عنوان بازیگر گذاشتم که بهانهای در کار نباشد. در این نمایش من دیگر نمیتوانم بگویم بازیگرم دیر میآید یا کارگردانم بداخلاق است؛ یا کارگردانم خیلی گیر میدهد، بازیگرم تنبل است... چون اینجا دستور و اجرا زیر نظر خودم است، بنابراین مچم در دست خودم است و مدام مچم را میگیرم. خواستم بگویم رازی در میان نیست، نبوغی در میان نیست و آن چیزی هم که لطف کرده و گفتید این وظیفهی دل خواسته است و ما بی هیچ منتی این را پیگیری میکنیم، این جوری احساس وجود و فایده مندی بیشتری میکنیم تا اینکه دنبال فراخوانها برویم و در شهر خودمان معروف شویم. در شهرهای دیگر هم کسانی هستند که این کار را انجام میدهند.