در حال بارگذاری ...
به‌مناسبت چهلمین روز درگذشت استاد علی غلامی؛

صاحب این شماره خاموش است

و در تمام این تقلاها و شوق رهایی و رسیدن و رشد، زنجیر گران فقر – این شلال آهن‌بافته ی شرور – جلنگ‌جلنگ‌کنان آویزان زندگی‌اش بود. سال‌های سال دیگر علی را ندیدم. نبودم که ببینم. مثل همیشه دوری و دریا همه‌چیز را از من گرفته است.....

فرزین خجسته؛ برگشته‌ام از دریا و دوری. رنجیده از باراندازهای شلوغ و فریاد باربران هندی و پاکستانی و غربت‌زدگی سالیان سال. می‌آیم از شکاف باریک سینه‌ی موج‌ها در قهقهه‌ی تلخ‌خوانان تا ساحلی که خالی از توست و پُر از خبرت!

کمی زودتر رفتی، ولی زود نبود. برای قبیله‌ی زخمدار و مهاجرِ من و تو، کمی هم دیر شده. چند ماه قبل، من هم می‌خواستم بروم، گفتند از اجل هم ناز می‌باید کشید! بمانیم که چه؟

علی غریب آمد، ولی غریبه نماند. خیلی زود آشنای همه‌ی آشنایان شد. سال‌های صنعتی شدن خوزستان خیلی از کشاورزان و قشر فقیر و بی‌ابزار کار روستاهای آبادان بخصوص منطقه ماهشهر و شادگان را دربدر کار و بیکاری ساخت. خانواده‌های زیادی از خوزستان به بنادر جنوبی‌تر می‌آمدند به امید محیط بهتری برای زندگی.

علی به همراه خانواده همان سال‌ها احتمالاً سال‌های 46-45 به دیّر آمد و یک سال بعد دیّری شده بود. خانه‌ای در محله‌ی بازار درست روبروی دفتر تنها روزنامه‌فروشی و مطبوعاتی بندر که من تابستان‌ها در آن کار می‌کردم، بدون حقوق. حقوقم همین بود که در مغازه، مجله‌ها را بخوانم. دختران پسران، اطلاعات هفتگی، دنیای ورزش و... . پول خرید نداشتم، علی هم نداشت. می‌آمد روی سکوی مغازه می‌نشست، من مجله‌ی دنیای ورزش را که تازه هم منتشر شده بود و تنها نشریه ورزشی مستقل آن زمان بود به او می‌دادم، همان‌جا می‌خواند.

ولی علی از چاه به چاله آمده بود. او هنرمند و پرانرژی و سرشار از استعداد بود. از آن دسته از آدم‌ها که همه‌جا دنبال تغییر و سازندگی‌اند. ورزش، هنر تئاتر، روزنامه‌نگاری که میدان ابراز و بروزشان را نه در آبادانِ شلوغ نه در دیّرِ متروک آن زمان می‌یافت. مرده‌پرستی نیست، ولی آخر تمام مرده‌های ما، خوب‌های ما هستند.

علی به اندازه‌ی چند سطر که بنویسی، خیلی... خیلی... خوب و مظلوم بود که این دو صفت لازم و ملزوم قدیم همدیگرند. به خصوص این‌که صداقت و سادگی خاصی داشت که گاهی فکر می‌کردیم او در عمرش گاهی دروغ نگفته است. و مرگِ این نژاد رو به انقراض دردناک‌تر است.

او محیط زندگی را شاداب و سرزنده می‌خواست. سعی می‌کرد تحرک و تغییری ایجاد کند؛ روزنامه‌دیواری تهیه می‌کرد، تابستان‌ها بین محله‌ها مسابقات فوتبال راه می‌انداخت و از هر فرصتی برای پویایی محیط پیرامون استفاده می‌کرد. همان مسابقات محله‌ای او مهد ترقی و پیدایش یک نسل ورزشی در دیّر شد. سعی می‌کرد وجهه و رسمیتی به همین بازی‌های محله‌ای بدهد؛ با جمع کردن 2 ریال 3 ریال از بچه‌ها، چیزی سر هم می‌کرد مثلاً جام قهرمانی. یک‌بار یک قندان سفید براق ورشویی را 7 ریال خرید که شکلی سنتی داشت و با چسب، ته قندان را به برآمدگی روی سر آن چسباند و شد جام قهرمانی! تیم فوتبال جم که با تیم خلیج فارس رقابت دسته اولی داشتند، ساخته‌ی خود او بود.

ما شاید همدرد و هم‌طبقه بودیم، که با چند سال اختلاف دوست صمیمی بودیم، بخصوص که چهره‌ی محبوب ورزشی من هم بود. او سمبل قهرمانان برازنده فوتبال آن زمان مثل همایون بهزادی، حمید شیرزادگان و پرویز دهداری برای ما بود که فقط عکس آنها را در مجلات می‌دیدیم، چرا که هنوز برق و تلویزیون به شهر ما نیامده بود.

علی اگر همان سال‌ها پایش به تهران یا شیراز باز می‌شد، چهره‌ای می‌شد. لااقل به بعضی از آرزوهای فقیرش می‌رسید. کشتی‌ها در اسکله آرامند، اما کشتی برای آرامش ساخته نشده.

دبیرستان آریامهر دیّر جای جوانی‌های علی بود. تئاتر، روزنامه‌دیواری و فوتبال و... . یک بار با علی آزاده، دوست قدیمی و صمیمی‌اش شعر «مست و هوشیار» پروین اعتصامی را بازی کردند که تئاتری کوتاه و موزیکال بود و مورد توجه قرار گرفت.

و در تمام این تقلاها و شوق رهایی و رسیدن و رشد، زنجیر گران فقر – این شلال آهن‌بافته ی شرور – جلنگ‌جلنگ‌کنان آویزان زندگی‌اش بود.

سال‌های سال دیگر علی را ندیدم. نبودم که ببینم. مثل همیشه دوری و دریا همه‌چیز را از من گرفته است. بدرود یار، وعده‌ی دیدار بعد مرگ. شاد باش که شاعر مُردی.

 

***

سال‌ها غرق دوری و دریا

تا سراغت دوباره می‌گیرم

بشنوم تا مگر دوباره صدات

می‌نشینم شماره می‌گیرم

***

باز تکرار می‌زنم اما

قاصد عشق خانه بر دوش است

یک تماس همیشه بی‌پاسخ

صاحب این شماره خاموش است




نظرات کاربران